روزهای مادرانه ی 4 (ماه یازدهم)
هفته ی چهل و هفت:
باز امشب صداي نفسهايم صداي تپش قلبت را ديوانه وار در امتداد خط روزگار تا آخرين نفس تكرار و بي وقفه فرياد ميزند...
باز امشب چشمان خسته ام با نور وجود چشمان آسمانيت تا ب سحر از قعر وجود،
عاشقانه بودنت را بر تمام نداشته هايم فرياد ميزند...
باز امشب دستان خالي و خالي ترم از آسمان دل تا آسمان خدا براي بهترين هايت خالصانه فرياد ميزند...
و باز امشب من ميمانم و اشكهايم و يك دنيا شكر و سپاس از تمام بودني هايم كه با شوق همه را این
چنین مادرانه فرياد مي زنم...
فسقلی تو این هفته:
_تو این هفته فسقلی اولین جهار شنبه سوری و اولین عید نوروز رو سپری کرد...
_خیلی بهتر و بهتر از هفته های پیش میتونه چهار دستو پا راه بره...
_الکی میخنده و مماغ کوشولو جمع میکنه اون موقع ست که دیگه میخوام بخورمش...
_عاشق عمو علیشه(همسر خاله شادی) چشش فقط ب عمو علیه و تا ایشون صحبت میکنن میخنده...
_وقتی میپم اتیلا دست بزن ،بای بای کن دست میزنه و دو دستی بای بای میکنه...
تو خیابون ب همه ماشینهایی که رد میشن بای بای میکنه قبونش بشم خودم تنهایی...
_وقتی میگم آتیلا آ ..آ..آ...
دستشو میزنه دهنشو صدای آ...آ...آ... در میاره...
_ تو این هفته ی کوچولو از اون موهای قدیمی که خیلی بلند شده بود و میرفت تو چشش
توسط خاله جونی کوتاه شد...
_و تو این هفته خیلی بیشتر از هفته های قبل به مامانش وابسته شده و همیشه اینجوری
اخ که چه میچسبه...
مثل همیشه من عاشقتم...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
هفته ی چهل و شش:
خدا را تنها مخاطب دردهايم در محضر پنهان دل دعوت كرده و در عمق شب از رازهايم برايش ميگويم
و اشكهاي جاري و زلال تر از آب روانم را تنها شاهد ناگفته هايم
به پای ميز عدالت ناعدالتي ها كشان كشان تا مرز سوگندها فرا ميخوانم...
در كفه ي ترازو هاي عشق و عاشقي من از عشق سنگين ترم...
واژه ي عشق را در كنج دل به بند كشيده و
حسي ك دارم را بي هيچ نام و نشاني زير قدمهايت تا مرز بيكران ها در وجود خدا معنا كرده و
با شوق تا اوج مي رانم...
من يك مادر عاشق را اينگونه از چنگ ناعدالتي ها و بد بيني ها در جدال عشق و عاشقي هاي دروغين
از پس هزاران پرده ي فتنه و كين
بر سكوي اول عشق مينشانم و مهر صداقت را نشانه پيشانيه سياهش تا ابد فرياد خواهم زد...
فسقلی تو این هفته:
این هفته ب همراه فسقلی شروع کردیم ب اتاق تکونی...
اول از همه اتاق کوچولوی خونه:
"قبل از شروع کار"
لباسهایی که کوشولو شدن:
این همون کمدیه ک قبلا در موردش باهات حرف زدم:
اتمام کار:
نوبت رسید ب اتاق خودمون:
شمارو گذاشتم تو کشوی کمد و مشغول ب کار شدم
شما هم از این وضعیت نهایت رضایت رو داشتید و کلی خندیدی و بازی کردی...
این کلاه رو از کمد پیدا کردی گردو تیغی:
نوبت ب اتاق بابای که رسید، دیگه خسته شدی و وقت ی خواب ناز بعد این همه کمک به مامانی رسیده بود...
این قدر خسته بودی که همین جا رو زمین خوابت برد:
قبونت بشم من:
_این هفته بابا بزرگ داریوش (پدر بنده) اومد دنبالمون تا با هم بریم بیرون
دم در آسانسور بغل بابایی منتظر اومدنم بودین ...
بابا جون بهت گفت اتیلا بریم بیرون؟
نازی با اون صدای فسقلی برگشتی گفتی "بریم" و من و بابا جون هم کلی ذوق کردیم...
_ب چیزی که بخوای با اون انگشت اشاره ی کوشولوت اشاره میکنی...
_میل ب غذا نداشته باشی ،انگشتت رو قلاب میکنی و هر چی تو دهنته میریزی بیرون...
_این هفته تزیینات سفره ی هفت سین مون هم ب اتمام رسید،
اولین سفره ی هفت سین با وجود گلی از جنس تو...
تو شیرین تر میشی و من عاشق تر...
دوست دارم ...
هفته ی چهل و پنج:
عاشقانه هايم را زير رگبار تلخ دلتنگي هايم برايت به يادگار ميگذارم...
اشكهايم را به ارزاني وجودت زير باران عشق و عاشقي هاي شبانه ام جاري و بر گونه هاي برجسته از
خنده هاي دروغينگم سرازير ميكنم...
از پس شب هاي بي ستاره ام تو تنها ستاره ي شبهاي تاريكم باش و نور اميد را روانه ي بي كسي هايم
با عشق رها كن...
من اينجا پشت ديوار آرزوها دلي شكسته را نقش بر فرش خيال زير پاهايت پهن كرده و منتظر آمدنت ميمانم...
گل هاي جاده ي عشق را چيده و پر پر ميكنم و بر سر راه نگاهت دشتي ازاقاقي ها عشق به ارمغان
مي آوردم تا از گزند ناخوشي ها در امان باشي...
و من باز با تمام مادرانه هايم تنها برايت خدارا آرزو دارم...
خدا را...
فسقلی تو این هفته:
امروز ١٦ اسفند:
به آخرهای فصل زمستون ی سال پر برکت نزدیک شدیم...
همه جا حرف از خونه تکونی و بوی بهار و هوای بهاریه...
از اون جایی که مامانی همیشه و در تمام فصول سال در حال خونه تکونیه سختی خونه تکونی به
دوشمون نیست و اینجوری ...
البته واسه خاطر حفظ حرمت عید و رسم و رسوماتش هم کم نمیزاریم...
حالا از بوی بهار و هوای بهاری میخوام بگم...
از ی برف بهاری که تمام شهر رو برای آخرین بار زیر لحاف سفید رنگش برای ی خداحافظی از جنس کلبرگ
های برف زمستونی تا ی فصل سرمای دیگه تنها میزاره...
_ متوجه علامت اشاره میشی...
_اشیا رو میتونی از ی جعبه ی کوچیک برداری...
_خودتو تو آینه میشناسی ب خودت نگاه میکنی ،دستهاتو حرکت میدی و آخر سر هم کلی خجالت میکشی...
_برای اولین بار تونستی لیوان آب رو بگیری دستت و اب بخوری...؟عکسشو میزارم ادامه مطلب...
_اولین خرابکاری ای که با وسایلهای ماما کردی هم مطعلق ب این هفته ست...
"فدای سرت خوشجیل ماما..."
"مشاهده ی تصاویر در ادامه مطلب"
هفته ی چهل و چهار:
بي خودتر از هميشه باز به جان اين كاغذ و قلم بي دليل تر از خود مي افتم ...
خط خطي هايم را تقديم وجود چشمان خسته ام ميكنم ...
و او چه بيزار و بي وجود به دنبال رد پاي افكارم ميرود و گنگ تر از قبل بازميگردد...
سرنوشت چشمانم را به دست دلي ميسپارم كه در خفگان عشق و عاشقي
سايه اي را كه بر وجودش لنگر انداخته است را تا آخرين نفس با نور وجود چشمانت
ميشكافد و در دل تاريكي ها دفن ميكند...
خسته تر اما قوي تر از ديروزم...
من اينجا ميمانم و دشت سبز چشمانت را نظارگر زيباترين بهارها ميشوم...
بوسه هايم را مملو از آتش عشق نثار گلبرگ لطيف گونه هايت خواهم كرد و
دشت عقاقي هاي وجودت را گلباران خواهم ساخت ...
اينگونه بودن را تو به من آموختي...
که باشم و بودنم را زير چتر باران احساساتم با عشق به تماشا بنشینم ...
و از تو اي خداي روزهاي سخت و اميد نا اميدي هايم بابت اينگونه بودن بارها شكر گذارم...
من اينگونه بودن را دوست دارم...
فسقلي تو اين هفته:
این اولین هفته از اتمام ده ماهگی و ورود به ماه یازدهم از زندگیه عشقم ...
خدا بهت عمری طولانی ، با عزت، با عشق، با خوشی و خوشبختی عطا کنه عزیز دلم...
دوست دارم تا وقتی بهم احتیاج داری زنده باشم و تنهات نزارم
ولی بقیه ی روز های زندگیم رو ضرب در هزار و ارزونی ه وجود نازنینت میکنم...
صد ها سال زنده باشی هستی من...
_اين هفته خاله شادي ي مهموني با جمعي دوستانه ب مناسبت ديدار دوستان داده بود...
فسقلي بعد ي تيپ خوشگل زدن ،راهي خونه خاله شادي شد...
مثل هميشه اصلا اذيتم نكرد...
با همه مهمونها عكسهاي خوشگل خوشگل انداخت و با همه گرم گرفت...
كلي بغلم با هم رخصيديم و خسته شديم ...
بعد فسقلي بغل مامانش خوابش برد و رفت اتاق پسر خاله آرين لالا كرد...
آخر شب هم از همه غذاهاي خوشمزه ي خاله خورد و راهي خونه شد...
_ آتيلا جان اين هفته براي اولين بار تونستي به حالت چهار دست و پا رو زانوهات
وايستی و ي كم کمكي به جلو حركت كنی...
_وقتي موزيك پخش ميشه صدات رو بلند ميكنی و شروع ميكنی ب آواز خوندن...
_عاشق پاهاي مني تا پاهامو ميبيني حمله ور ميشي طرفشون و منم فرار...
فكر مي كنم بخاطر لاك انگشتام باشه...
_هروقت حموم میبرمت که زیرتو بشورم یا حمومت کنم میگی آب آب...
_دوباره رگ خوابت رو لولو برده و خبري از خواب و استراحت ني...
_بعد هر قاشق غذا که میخوری و بهت میگم آفرین
خودت رو تشویق میکنی و به خودت دست میزنی...
خیلی دوست دارم...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه مطلب"