ناگهان چه زود دیر میشود...
گاهي چه خوب فقط زنده ام...
از سر صبح بيدارم...
در پي سرگرمي فسقلي براي انجام روزمرگي هايم از اين در ميروم،از آن يكي در بيرون ميآيم...
اما در كمال تعجب پشت هر در ،خان كوچولويي را ميبينم كه تازگي ها آتيلا مامانييان صدايش
ميزنم...
نميدانم دوستم دارد ،يا شايد برايش حكم اسباب بازي و چرخ و فلك و شايد هم شهر بازي را
داشته باشم ...
هر چه هست عجيب وابسته اش كرده است...
روزمرگي ها گفتم؛...
همان كارهايي كه وقتي تمام ميشوند شب را از ساعت دوازده گذشته است...
فكر كه ميكني ،ميبيني تازه الان يك ربع است كه مداوم نشسته اي...
دلت براي خودت ميسوزد...
براي شوهرت...
براي خان كوچولو...
همان شوهري كه براي رضاي دلش با اعمال شاقه ي فسقلي خانه اش را برق مي اندازي
كه مبادا دلش بگيرد...
غذايش را با همان جمله ي هميشگيه امروز چي بپزم،آماده ميكني كه مبادا گشنگي بكشد
و فكر كند كم گذاشته ايم يا مبادا دوستش نداريم....
استكانهاي چايش را كه پشت مبل و زير ميز قايم كرده است را جمع ميكنيم و نفسي عميق
ميكشيم و هییییس...!
اخلاق بد كه ندارد داشته باشد هم به جان ميخريم و گاهي كه از كوره در نميرويم
میگذاریم پاي جنگ اعصابي كه در اداره كشيده است...
دلم براي فسقلي خان هم ميسوزد...
فسقلي خاني كه برايش عروسك خيمه شب بازي ميشوم و مي خندانمش...
لو لو ميشوم و ميروم كه بخورمش ...
او هم جيغ ميزند و قه قه ميكشد...
فرار ميكند پشت ميز جلو مبلي قايم ميشود...
گاهي سفره پهن ميكنم برايش كه خودش غذا بخورد،بلكه به اشتها بيايد...
خوب فرشهايمان را سير ميكند...
گاهي هم كه همان كشتي معروف مادر و فرزندي...
به در و ديوار برگه ي قطره ي آهن يادت نرود ميچسبانم،كه گرفتار حافظه ي كم كارم نشوم...
هر روز لباسهايش را ميشورم...
حمامش ميبرم...
شيوه هاي تربيتي را ميخوانم... و تمام روز را در پي اينم كه برايشان كم نباشم...
شب را هم با خيالي راحت،از اين كه شايد راضي باشند،ميگذرانم...
گفتم دلم ميسوزد...
تازگي ها مدام يادم ميافتد كه چقدر الكي فقط زنده ام...
خود را شبيه يك حافظه ي از قبل برنامه ريزي شده ميكنم ...
كارهاي هميشگي را ،با بايد نبايد ها و خط و مشي هاي تعيين شده ام انجام ميدهم...
مدام در گوش خود ميخوانم...
پر انرژي باش...
زيبا باش...
با صليقه باش...
قدر دان باش...
كم توقع باش...
صبور باش...
گاهي كر باش،كور باش،لال باش... و و و...
فکر که میکنم زیر تمام و باید و نبایدهایم برای خوشبختی ،جای وجود زنی از جنس همان من
همیشگی همان زنی که وقتی دختر خانه بودیم گاهی اوقات جای خالیش را در خانه ی پدری
حس میکردیم و برای دیدن خنده ی لبهایش هزار راه و کار داشتیم...
مادری که قبل از هر چیز و هر منفعتی شادی دلش را میخواستیم....
دلی که حواسش بیشتر از ظرفهای کثیف آشپزخانه و مورچه های لا درز دیوار و تمام شلختگی
ها و تنبلی هایمان به خودمان باشد که روز به روز بزرگتر میشدیم و دورتر و
حالا گاهی شاید هفته ای یکی دو بار کنار هم باشیم...
و گاهی بگوییم یادش بخیر...
چ زود گذشت...
............................................................................
............................................................................
و اما پسری از عسل شیرین ترمان...
_هنوز هم بیشتر مشغول چرخاندن چرخ های ماشین هایش است...
_عکس خودش را جایی ببیند با خوشحالی میگویید : "آتییا".............آتیلا
_بوس که میخواهیم سرش را تکان میدهد و با صراحت میگویید : نه
_میگوییم: بمیرم -بمیرم آتی افتادی ...؟
در هر حالتی که باشد خودش را زمین میزند و منتظر میماند که نازش را بکشیم...
_دستانش را جلو چشمانش میگیرد و به دورغ گریه میکند...
_تعصب به مادر هم که جای خود دارد و احدی را نزدیک مادر نمیکند ...
_گوشی دستش میگیرد و با یک" الو " اول کلام قدم زنان شروع به صحبت میکند....
_بعضی از اشیا که گم میشود را فسقلی پیدا میکند...
محل همیشگی شان کمد میز تلوزیون است...
_خدا را شکر اشتهایش برگشته و به قول خودش خوب گاگا میخورد....
_من و همسری هم حسابی عاشقانه دوستش داریم...
................................................................................................................................
آتیلا جان تا این لحظه ،
1 سال و 3 ماه و 14 روز و 4 ساعت و 15 دقیقه و 7 ثانیه سن دارد :
"ادامه مطلب برای آرین خاله:"
آرین کوچولوی عزیزم
بس که شیطون و کنجکاو و ی جورایی پسر شجاست
و اعتماد به نفسم که در حد لاليگا
قربونش بشم از بالای کمدش که فقط خودش میدونه واسه چی اون بالا بوده
میفته پایین و....
آرین فسقلی من بزار برات ی خاطره ی بامزه که مرتبط با عمو مرتضی ست
تعریف کنم...
داستاني كه كلي عمو پزشو ميده كه چه وروجك ناقلايي بوده...
عمو مرتضی ای که وقتی دوم دبستان میخونده با گردن کلفت مدرسشون که
ایشون هم پنجم بودن درگیر میشه و در نهایت سر ایشون و حسابی اوف
میکنه و میشکونه...
بعدشم که خودش اخراج میشه و خلاصه اگه باباش که اون موقع رییس کلانتر
منطقه بوده پا در میونی نمیکرده هیچ مدرسه ای حاضر به ثبت نام عموی
شما نبوده....
و حالا این خاطره شده یکی از اون خاطره های شنیدنی ای که عمو مرتضی
و اهل خانواده با کلی خنده و شیرینی ازش یاد میکنن...
داستان دست شما هم که تو دو سال سه ماهگی همچین اتفاقی براش
افتاده میتونه ی دلیل محکم و زنده واسه اثبات شیطونیهات باشه که در
آینده بتونی حسابی پزشو بدی که چطور آتیش میسوزوندی
هر چند که تو این مدت حسابی دلمون رو غصه داره کرده و غمگین
ایشاا... زود زود زود خوب شی وروجک خوشمل من
خدایا خودت مواظب بچه هامون باش...
نصیحت نوشت: آتیلای عزیزم...
شما هم وروجکی ها...
نیازی به اثبات نیست،این و همه میدونن...
ارین جانم شما هم که بله همه فهمیدن پسر شجاع که میگن خود خود شمایی...
قلب ما ضعیفه ها....!؟ کم به ما شوک وارد کنین...
دیدین افتادیم مردیم ها.... استفرا...
زیر سایه ی حق سلامت باشین...