آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

آنچه گذشت...

1397/9/11 0:51
465 بازدید
اشتراک گذاری

 


چقدر خوب مي بود اگر حرفهاي خوب و روزهايي خوش بر مرور خاطراتم نقش ميبست...

خاطراتي از جنس همان روزهايي كه قدرشان را نداستم و بي تفاوت تَر از هميشه از كنارشان گذاشتم...

ناشكري ها و كم لطفي هايم را بر نعمتهايي كه داشتم به ياد ميآورم و افسوس ميخورم ...

تازه ميفهمم كه انسان ها چقدر قدر نشناسند

چقدر زود همه چي برايمان عادي ميشود

گويي هيچ گاه هيچ پاياني نخواهد آمد...

 

 

حالا ده ماه است كه ديگر نازي را نداريم

ده ماهِ سخت و طولاني 

حالا ده ماه است كه يك لحظه هم روي مادرم  را نديدم، صدايش را نشنيدم، از احوالش بي خبرم...

 

نازي ِ عزيزم❤️ 

ميدونم هستي و ميبيني...

ميدونم برام دعاي خير ميكني...

ميدونم هواي همه مون رو داري...

فداي تو بشم من مامان نازم، اگه در حقت كوتاهي كردم منو ببخش، فرصت جبران نداشتم، زود رفتي ، خيلي زود ...

أشكال نداره، ميدونم عمر كوتاه تَر از اون چيزي ِ كه من غصه اش رو ميخورم ، ميدونم خيلي زود اين داستان مثل هر قصه اي تموم ميشه ...

ميدونم خيلي زود ملاقاتت خواهم كرد ...

تو فقط هر جا كه هستي ، خوب باش، خوش باش 

بخند و سر مست ، از زندگي واقعي اي كه  خيلي زود  نثارت  شد لذت ببر...

دوستت دارم مادر نازم...❤️

١٣٩٦/١١/٢٧

  

❤️❤️❤️

پسندها (1)

نظرات (1)

حمید کوچولو
16 فروردین 98 2:39
سلام شیما جان.. 
خوبی عزیزم.. 
پستتو که دیدم نفسم تو سینه حبس شد.. نمیتونم تایپ کنم شوکه شدم. 
خدا بهت صبر بده  خیلی سخته😔. واقعا زود از دستش دادی...
از خدا برات صبر میخوام ❤️
​​
ღ مامان شیماღ
پاسخ
مرسي عزيزم
ممنون از احساس همدرديت عزيزم...
خدا سايه پدر و مادر رو حفظ كنه براتون 🌹