آنچه گذشت...
چقدر خوب مي بود اگر حرفهاي خوب و روزهايي خوش بر مرور خاطراتم نقش ميبست...
خاطراتي از جنس همان روزهايي كه قدرشان را نداستم و بي تفاوت تَر از هميشه از كنارشان گذاشتم...
ناشكري ها و كم لطفي هايم را بر نعمتهايي كه داشتم به ياد ميآورم و افسوس ميخورم ...
تازه ميفهمم كه انسان ها چقدر قدر نشناسند
چقدر زود همه چي برايمان عادي ميشود
گويي هيچ گاه هيچ پاياني نخواهد آمد...
حالا ده ماه است كه ديگر نازي را نداريم
ده ماهِ سخت و طولاني
حالا ده ماه است كه يك لحظه هم روي مادرم را نديدم، صدايش را نشنيدم، از احوالش بي خبرم...
نازي ِ عزيزم❤️
ميدونم هستي و ميبيني...
ميدونم برام دعاي خير ميكني...
ميدونم هواي همه مون رو داري...
فداي تو بشم من مامان نازم، اگه در حقت كوتاهي كردم منو ببخش، فرصت جبران نداشتم، زود رفتي ، خيلي زود ...
أشكال نداره، ميدونم عمر كوتاه تَر از اون چيزي ِ كه من غصه اش رو ميخورم ، ميدونم خيلي زود اين داستان مثل هر قصه اي تموم ميشه ...
ميدونم خيلي زود ملاقاتت خواهم كرد ...
تو فقط هر جا كه هستي ، خوب باش، خوش باش
بخند و سر مست ، از زندگي واقعي اي كه خيلي زود نثارت شد لذت ببر...
دوستت دارم مادر نازم...❤️
❤️❤️❤️