برای تو مینویسم...
یادش بخیر آن روزها را که سهم من از تو جز سر گیجه و خواب آلودگی چیز
دیگری نبود.
نه از حس مادرانه ای خبری بود و نه از احساس مسئولیتی
جز آن قرص های همیشگی...
از خودم میپرسم این است رسم مادرانگی؟
روزها میگذرد و من از بزرگ شدنت بی خبر مانده ام
گاهی بزرگ شدنت را از دکترم میشنوم و او از تو برایم میگوید
من چیزی برای گفتن ندارم
منتظر روزی هستم که احساست کنم.
.
.
.
آن روز را خوب به یاد دارم
پدرت خواب بود و من خیره به تو، به تو می اندیشیدم...
صدایم را شنیده بودی
احساسم کرده بودی قبل از اینکه من تو را احساس کنم .
دلم طاقت نیاورد
پدرت را هم شاهد آن لحظه کردم.
ساعتها دستش را رویت گذاشت و منتظر تکرار آن لحظه ماند.
احساس وجودت زیباترین بود.
آن تکان کوچک را از یاد نخواهم برد.
.
.
.
هر روز صبح برایت میخواندم
"گل گلدون من شکسسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد..."
تو آمدی و تو تک گل باغ زندگیم آمدی
تا کنون بی تو چه میکردم!؟
از خدا میپرسیدم هر از گاهی که دلتنگ می شدم از دنیا
که چرا من؟
اکنون میفهمم که چرا من!؟
تو به زندگیم معنا داده بودی
تو مرا نجات داده بودی، از تو ممنونم
چه خوب و صدها بار چه خوب شد که آمدی...