آخرین چهارشنبه ی سال91...
اولین چهارشنبه سوری با وجود ی کوچولو که سال پیش همین موقع تو دل مامانش با صدای ترق توروق
از جا میپرید و مامانی که از ترس اینکه نینیش نترسه سریع رفت خونشون و اونجا قایم شد تا اخر شب که همه
آدمهای شیطون رفتن خونه هاشون و مامان دست بابا جونو گرفت و بردش دم آتیش که با هم از رو آتیش بپرن...
و امسال همون کوچولوی ریزه میزه بغل مامانش اومده بود بیرون و شاهد آتیش بازی بابا جون و عمو امین بود
که کلی شلوغی کردن و آتیش سوزوندن...
راستی امسال عمو امین و عمه الناز مهمون خونه ی ما بودن ...
البته همین فسقلی خانی که ازشون میگم کم شلوغ نیستن ها...!؟
داد که منو ببر بیرون...
بیرون که میبردمت کلی حالت خوب میشد و میخندیدی و
برخلاف تصور من که نکنه بترسی، ی دنیا خوشت اومد و خوش گذشت بهت عزیز دلم...
و ی چیز دیگه این که امسال نتونستیم از رو آتیش بپریم ...
آخه دیگه ترسیدم ببرمت پایین تو کوچه ،بس که شلوغ بود کوچمون...
از تو حیاط خونه خودمون جشن گرفتیم آخرین چهارشنبه ی سال رو ،
البته اینجوری از این بالا شاهد اتیش بازی تمام شهر بودیم که خیلی لذت بخش و زیبا بود...
جا داره از خواهر شوهر آبجیم تشکر کنم که لطف کرده بودن و دعوت کرده بودنمون منزلشون ...
که شرمنده شدیم و نتونستیم بریم...
این هم از اخرین چهارشنبه سال ٩١...
و اولین چهار شنبه سوری شازده ...
.............................................................................
...