روزهای مادرانه 4 ماه دوازدهم:
هفته ی پنجاه و دو:
سرنوشت اين روزهايم را فقط فقط به دست روزگار ميسپارم...•
روزگاري كه روزهايش را قوام داده و طولاني شده، گويي هيچ گاه غروبش را نخواهم ديد...•
آفتابش گرم و بي رمق از لابه لاي حرير پرده امانم را بريده و آثارش را روي گرد و خاك خانه ميرقصاند ...•
اينجا همين جاي هميشگي نشسته و پاهايم را دراز به دراز با ريتم نفسهايم اين سو آن سو ميكشم...•
روبه رويم همين ديوار سفيد رگه دار را ميگوييم كه ساعت هاست با من همراه دلتنگي هايم سرود
سرمستي بودن ميخواند...
نگاهي به اين سو آن سو ميكنم...
آرامشي كه در خانه ام جاريست را گويي نميبينم ...•
بار الهي استغفرا...•••
بشكن اين چتر خودخواهي هايم را و مرا غرق در باران رحمتت خيس كن...•
خدايا خودت راضيم كن به اين همه خوشبختي كه گاهي خود را بي نصيب از آن ديده و عصيان ميكنم...•
به خانه ام كه قدر گرم و خانه بودنش را هر چند كوچك نميدانم...•
به پسرم...
خودت كه ميداني آتيلا را ميگوييم...
همان پسركي كه از سر بچگي هايش گاهي به خودت پناه ميآورم و شكايتش را ميكنم...•
به همسرم كه گاهي قدر دستان گرم و نگاه پر مهرش را نميدانم و وقتي نيست راضي ميشوم به همان
صداي پشت تلفني اش...•
تلفن كه ميداني چيست...!?
همان صاحب مرده اي كه دل مادر و خواهرم را از دور به وجودم خوش ميكند و ميگويد:
نرويد ؛ خوب است...•
به حضور خودت كه باز خود ميداني كه من بنده ي نماز و سجده نيستم اما بنده ي كفر و گمراهي هم
نيستم...•
خودت مددي كن و اين دل زياده خواه را راضي به مصلحتت سر براه كن...•
اما يادت نرود من فرزند همان پدر زیاده خواهی هستم که از سیب ممنوعه ات
نگذشت...••••••••••••••••••••••••••••••••••
فسقلی تو این هفته:
فسقلی تو این هفته وقتی سر پاست میتونه بشینه...
خودشو میسپاره به دست جاذبه و ...
"تا همین هفته ی پیش نمیتونست از حالت سر پا به نشسته تغییر حالت بده"
و بقیه ش به روایت تصویر:
"مادر بیا عقب چشمات ضعیف میشه:"
لج باز:...
پ ن: این مطلب آخرین مطلب از یکسال زیبا و پر مشغله ی با تو بودنه...
تا پنج روز دیگه تولدته و من با ی دنیا احساس زیبای بی سابقه خاموشم...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
هفته ی پنجاه و یک:
بعد از تماس با همسر گرام كه خودت را برسان اين زبان بسته حالش خوب نيست...
بنا به دستور ايشان ؛ پرده ها رابكشيد و نگاهش نكنيد ،كاري از دست ما ساخته نيست...
فسقلی تو این هفته:
فسقلی در این هفته کاری نکرده....
جز این که مادر بی چاره را روز به روز بیشتر و بیشتر شیفته و عاشق میکند...
مادر فسقلی بغلی شده است...
در پی بهانه ایست تا به آغوش بگیرد فسقلی را که حتی از دست این مادر دیوانه
در خواب هم راحتی ندارد بس که مادر بغلی شده ...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
هفته ی چهل و نه _ پنجاه:
با ی روزهای مادرانه ی دیگه باز سراغ از تو این دفتر بی برگ میگیرم و اینبار از روزهای پدرانه میگم...
از پدری که در عجبم از این همه عشق به فرزندش که گاهی اوقات حسادت میکنم به این عشق پدری...
از عشق پدری که رقابت میکنه با همون حس قدیمی و گاهی اوقات فکر میکنم
جلو میزنه از حس و حال مادری من...
پدری که بی اختیار شب تا صبح خواب و بی خوابه از فکر عزیزش...
و منی که وقت و بی وقت میام سراغت و نظاره گر پدری هستم که با یک دنیا عشق و خستگی کنار تختت
نشسته و شیشه شیر به دهانت گرفته که تو گاه میخوری و گاه میخوابی...
از پدری که غصه ی این مادر داغونش کرده و در پی بهانه ایست تا کم کند از کوله بار خستگیهایش
و هر دم به یک بهانه مرا راهی تخت خستگی هایم میکند و ساعت ها با توی بی قرار میسازد...
از پدری که قربان صدقه رفتن هایش تمومی ندارد و تو کافیست كه براي يك لحظه یک نیش خند ساده نثارش کنی تا او همه
دنیایش را فدای یک تار مویت کند...
از پدری که چشم میدوزد به حرکات و ادا و اطوارهایت و دیوانه میکند مرا از بس که میگوید شیما نگاه کن..
و مني كه خسته ميشوم از يك نگاه ساده و او با همان ذوق و شوق باز به دنبال رد پای کودکیهایت
میدود و خستگی ناپذیر است...
از پدری که شاید نای راه رفتن ندارد بس که خسته است ، بس که کلنجار رفته است،اما بی اختیار به ما
میخندد و منی که از یک لحظه نبودش زانوی غم بغل میگیرم و تويي كه گوش به زنگی تا صدای در را بشنوی و
خیره به در منتظر صداي قدمهايش ميماني ...
پدری که شاید باورت نشود از بس که پدر است گاهی اوقات من دختر کوچک ناز نازیش میشوم و او پدر من
که با تمام ناز های كودكانه ام بازی میکند...
از پدری که همیشه به من گوش زد میکند که اول تو و بعد آن وروجک ته تغاری...
و منی که قبول میکنم با این که خبر دارم از آتش عشقش به تو که بی همتاترین است و میسوزد از غصه ی تو
که چه خواهی شد و چه خواهی کرد ...؟
و من میدانم که برای فرداهایت چه کارها که نکرده و چه نقشه ها که نکشیده که مبادا روزی که بی او شدی
دلت تنگ نشود برای بعضی چیزها...
هر چه بگویم باز هم کم گفته ام از او که بی اختیار عاشقانه به شکرانه ی وجودت از وجودش میزند
و بی خبرم از قول و قرار هایش که با آن بزرگوار بسته است و خدا میداند که چه ها را به ارزانی یک
لحظه نگاهت فدا نکرده است...
این ها رانمیگویم که بخوانی و بگذری و سالها بعد که از برکت وجودش بی نصیب ماندی که خدا زبانم را لال
کند که اگر چنین شود به خدای عالم قسم که یک لحظه بی او نفس نمیزنم، در آن زمان افسوس بخوری و
اشک ریزی که بی فایده است...
قدرش را بدان که او لایق بهترین هاست و تو بهترین باش...
فسقلی تو این دو هفته:
_اول از همه اینکه فسقلی تو این دو هفته خیلی غیر منتظره شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن و ی شب
ی دفعه حمله ور شد به سمت ظرف میوها كه منو مرتضی کلی شوکه شدیم و یه عالمه ذوق کردیم...
آخه ورووجک ما قبل از این درست و حسابی سینه خیز نمیرفت...
بعد ی دفعه بر خلاف سیر طبیعیه کار از در و دیوار گرفت و بلند شد و شروع کرد به راه رفتن...
و بعد بدون هیچ اشکالی و با سرعت شروع کرد به چهار دستو پا راه رفتن و آتیش سوزوندن...
اینم از قربانی این هفته:
_وقتی صدای موزیک بشنوه سریع یه دستی میرخصه...."قبونت بشم خومم تهنایی"
_وقتی چیزی بخوره حتما حتما تعارف به مامان و بابا یادش نمیره....
_خودش پتو رو میکشه رو سرش و برمیداره و دالی موشه بازی میکنه...
_حركات دستهاش رو كامل در اختيار داره ،طوري كه وقتي بهش ميگم آتيلا ناز : خيلي آروم بدون كوچكترين ضربه اي صورت مامان و بابا رو ناز ميكنه...
_و مثه اینکه ی مروارید کوچولوی خوشمل تو راه...!!؟؟
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"