یکی بود یکی نبود...
این روزها سرمان سخت مشغول همان چیزهایی ست که حسابی شلوغش کرده اند...
البته تمام شد...
خوب یا بد ...!!؟
علت این چند مدت غیبتمان هم همان بود...
دوستان به بزرگیشان ببخشند...
حالا که مینویسم شهرمان بهاریه بهاریست...
هوایش خوب -عالی-ناز -مامان...
آسمانش گاه و بی گاه دارد...
ابری-صاف-بارانی ...
نسیمش نسیم عشق و عاشقیست...
رنگش سبز و بویش بوی خاک باران دیده...
بفرمایید:
از عادات دیرینه ام هنوز دست نکشیده ام...
گویی خواب قبل از سه بامداد را برایم ممنوع کرده باشند...
مرتضی را که میشناسید او هم با من و همراه با اینترنت و ان گوشی ؛
همان یار همیشگی اش ،همان که وقت و بی وقت اظهار وجود میکند...
همان که هر از گاهی بعضی اوقات، شاید بغض خنده یمان را بشکند...
هااا البته اگر همسری عنایت فرموده و مارا هم در جریان محتویات و پیامک های
آقای سبحانی قرار دهد...
و صفحه ی نمايشی که جز اخبار فلان و بهمان و این و آن چیز دیگری نشان نمیدهد ،بیدار است...
صبح ها هم با هزار مصیبت سر کارش حاضر میشود ...
ساعت 10...
هنوز هم که هنوز است لولاهای درب دستشویی را روغن کاری نکرده...
قبل رفتنش حتما پسرک را بیدار میکند و میرود...
تاوان دستشویی رفتن آقا را هم ما باید پس بدهیم...
راهش کمی دراز است و حافظه اش کوتاه...
بارها میگویم رسیدی خبرم کن ...
دلشوره که نمیداند چیست...!؟
خدا را شکر آیت الکرسی هست...
و آن جعبه ی داخل کمد ،از بالا دوم که صندوق صدقه ی خانه یمان است و
حسابش جاری میشود به حساب(......)
اداره که بود پیامی از جانبش گوشی همیشه در حالت ویبره ام را لرزاند...
دنیا کثیف میشود وقتی در آفتاب داغ تو نیستی تا با گوشه ی روسری عینکم را تمیز کنی...
بسی خوشمان آمد و کمی متعجب شدیم...!؟!!!!!!!!
هیچ فکر نمیکردم روزی روسری ای که زیر همان آفتاب داغ مغزم را میسوزاند
دلیل بودنم در بین آن همه مشغله و شلوغی کار باشد...
"ممنون روسری..."
ویبره گفتم:
میدانم مادر و خواهرم زیاد دل خوشی از این آقا یا خانوم ویبره ندارند...
ببخشند آخر هر وقت آتیلا خواب است یاد میکنند...
بر میگردم ...
اینجا خانه است...
خان کوچولو به لطف پدر بیدار شده ، برق چشمان خواب آلودش معجزه ی برق میزند...
بوی صبح شفق به مشامش رسیده و از لای نرده های تختش ی چیزهایی میگوید...
میگوید و قه قه زنان میخندد...
سراغش که میروم پشت موهایش خیس است ،کمی عرق کرده و بوی کودکی هایم را میدهد...
غرق میشوم ...
مست میشوم...
بی خود و بی خودتر...
که ناگهان ضربه ای از جانب دستان کوچکش که هدف بر روی یکی از چشمانم نشانه
رفته است، دنیایم را تیره و تار میکند و تا مدتی چیزی نمیبینم...
اما گویی پسرک گشنه است و شیر گرم میخواهد...
چای ساز را روشن میکنم و منتظر میمانم ...
می مانم...
می مانم...
میمانم...
اما ....! گویی به لج آمده و آب را نمی جوشاند...
الحمدالله...
بعد از سیر کردن شکم خان و تعویض جای خیسش
و کمی نظر و التفات از سرتق بازی هایش...
حالا نوبت میرسد به خانه و آشپزخانه ام...
خانه ای که گویی همین چندی پیش یک زلزله ی چند ریشتری لرزانده باشدش و
آشپزخانه ای که منتظر شنیدن بوی غذای روی اجاقیست که
هر روز راس ساعت سه باید به خوردمان بدهد...
با کودک دو دستی چسبیده به تنم خوب زرنگم ...
والله...
البته گاهی سرش را با موزیک های شاد ایرانی گرم میکنم...
میکنم هم که نه ،میکردم...!؟
گویی باز هم همسایه ی طبقه ی زیرین ناراضی است...آقای .....
کفشهایی که داخل جا کفشی ها نیستند ...!
جای پارکینگ اضافی که واحد ما دارد...!
موزیکی که شاید روزی نیم ساعت صدایش را بلند میکند...!
و ووو...
اینطور که مشخص است در دنیای ما کفشها و ماشین ها و نت های موسیقی هم آزاد نیستند...
از کودک چهار دیواری و بی اختیاری خانه ام بگویم...
_خنده هایش به میمنت وجود دو دندان تازه واردی که از دو جانب خرگوشی هایش در آمده شیرین تر و زیبا تر شده...
تاریخ رویتشان هم هست... 1391/3/8
بعدا نوشت ؛دندان هفتم هم رویت شد...١٣٩١/٣/٢٥
_موهايش بلند شده...
سر سری که میکند موج موهای لختش را به رخ اطرافیان کشیده و
با خنده هایش زنگ گوشهایمان را میشورد...
_استخوانهایش قوی شده و تعادلش عالی...
فقط کمی شجاعت میخواهد و اراده که بسم الله راه بیافتد...
البته کمی هم راحت طلب هستند و خواستار زندگیه امریکایی...!؟
_کار خطا که میکند و دستش به جیز میرود انگشت اشاره اش را بالا میگیرد و
جیز جیز کنان تکانش میدهد...
_اشیا را که از جایشان بر میدارد و میاندازد ، سر جایشان قرار میدهد و
اثار جرم را پاک میکند و ما هم که بله دیگه نفهمیدیم...
_چیزی را که نخواهد و بر خلاف میلش باشد ، سرش را محکم تکان میدهد و میگویید نه...
_لی لی لی لی حوضک...
لی لی اش را بلد است...
دو انگشت اول قصه را هم خم میکند...
اما گویی از داستانهای بلند زیاد خوشش نمیآید...!!!!!!!؟
_کلاغ پر هم میکند تازگی ها...
البته همه چی پر...
در دنیای ایشان همه بال و پر دارند...
_چشمک هم میزند...
بله...!
_همچنان علاقه ی وافری به همان همیشگیه من دارد
همان که همیشه سیمش در پریز برق است و اماده باش...
الان هم روبرویم نشسته و منتظر بیدار شدن پسرک است که با پنجه ی پای راستم شروع به کار کند...
دوستش دارد و تا صدایش را ميشنود،آب هم که دستش باشد می اندازد و میرسد...
گویی ما مو میبینیم و او پیچش مو....
_وقتی به مادر فرحناز جان می سپارمش، پارک میرود و بنا به گفته های وی
از تاب پایین نمی آید و هر کودکی که به تاب نزدیک میشود را با عصبانیت دور میکند و گاهی هم دلظ میزند...
_با ذاءقه ی غذاییش حسابی مارا متعجب میکند...!
غذای تند دوست دارد و گرم،شاید هم داغ...
از فاووری هایش ذرت مکزیکی...از نوع تند...
ماست نمیخورد و همواره عاشق پنیر است ،البته فقط پنیر کیبی...
_حمام را دوست دارد ولی ...
هنوز هم که هنوز است بعد از یکسال و اندی آب که روی سرش میریزم گریه میکند و
داد و هوار راه می اندازد
با آبی که هنوز فقط پشت سرش را لمس کرده است...
"قابل توجه مادر شوهری های عزیز...!"
تجربه ی خفه شدن ندارد...
_سعی دارد کفشهایش را خودش پا کند ،نمیتواند...
_خودش آب مینوشد...
_ میگویم اتیلا بریم!؟!؟
سریع میگویید در در...
عجیب در دری است...
تعجب میکنم به کی کشیده است...!؟
.
.
.
دیر نوشت:
داشتیم, پاك شد، نميخوام...
.
.
.
الان فسقلی 1 سال و 1 ماه و 22 روز و 21 ساعت و 40 دقیقه و 13 ثانیه سن دارد.
عکسهای فسقلی: