یکی از همین روزها...
شازده را میگویم...
همين چندی پیش از دورترها رسيد:
رسيد و تمام محاسبات زندگيم را عوض كرد...
تمام برنامه هاي ريخته شده...
تمام بايد و نبايد هايم را...
تمام فكرها...
و تاريخها...
خب اين هم ي جورش است...
.
.
.
و اما
خدارا شكر...
اين روزها حالمان مثل هميشه خوب است...
همه چيز بر وفق مراد است...
لب هايمان ميخندد...
دلمان شاد است و سبک می تپد...
شبها را خوب ميخوابيم،خواب باغ عدل ميبينيم و حسابي خوش ميگذرانيم...
گاهي هم در جستجوي چشمه ي جواني درخت دانش را ميابيم...
ميوه ي ممنوعه اش را نميخوريم...
بس است ...
دلمان نه مكافات ميخواهد نه خشم و غضب...
روابط هم خوب است...
خدا را شکر هنوز راه و رسم عاشقی را گم نکرده ایم...
هر روز صبح برايمان پيام ميآيد...
لطفا همسر خوبي باشيد..
. همسري عنايت فرموده و فعال كرده اند...
حرفهاي دلش را ميزند...
حرفهايي كه او نميگويد...
حرفهايي كه باد انتقاد ندارد...
مرا هم از كوره در نمي آورد...
خوب است...
تشکر نوشت ١:ممنون 7020
گاهي سرمان خيلي شلوغ ميشود و وقت ندار...
مهماني هاي اين اواخر...
كارهاي عقب افتاده-
جلو افتاده ...
پشت مبل،زير فرش خسته ی مان ميكنند گاهي خيلي...
گاهي هم بيكار ميشويم و به پرو بال هم مي پيچيم...
تخمه مي شكنيم و فيلم تماشا مي كنيم...
پا دراز ميكنيم و مجله ميخوانيم...
برنامه ي سفر مي ريزيم و كنسل مي كنيم...
اين روزها كه تابستان به روزهايمان سرك كشيده و دم تند هوا دايمي ست...
ساعت ها دقايقشان را قوام داده و آرام ميگذرند...
چاره اي نداريم جز اينكه...
شبها را تا خود سحر بيداريم...
صبحا را حسابي گيج ميزنيم...
سنگيني چشمان خواب آلودمان هم نصيب پسرك سحر خيز ميشود...
ظهرها ميخوابيم...
سر شبها را هم با همان اکیب همیشگی بند خودمان هستيم و قليان چاق ميكنيم...
همسري را ميگويم...؛
پيشه ي هر شبشان شده چاي سبز و زيره،،،
صبح ها هم نان جو...
نهار هارا هم فقط پروتئين...
برنج و از این قبيل را حذف كرده اند...
براي ما هم مي ماند همان يك فنجان سكوت كه با نوش جان مي نوشيم...
البته قبل از میهمانی...
ماهي هايمان هم عمرشان را دادند به شما...
بر اثر پودر پروتئين و ويتامين c اي كه همسري براي هر چه تنومندتر شدنشان تجويز كرده بودند...
ميگويند عمدي نبوده و خيرخواهي كرده اند مثلا...
گويي ميخواستن ماهي قرمز را جهش ژنتيكي داده و ماهي سفيد كنند...
هر چند مجازاتشان عفو خورد...
كارهاي دندان پزشكي را هم بس طولش دادند نصف كاره تمام كرديم و دفترش را بستيم...
شايد ديگر چشممان حوصله ي ديدن آن خانم منشي نيم وجبي و بد اخلاق را نداشته باشد...
..............................................................
و اما پسرك...
با نخ و سوزنِ شيطنت ها و بي قراري هايش شب و روزمان را به هم دوخته است...
قبلا نوشت ؛ هنوز چهار دست و پا ميرود...
به تمام زواياي پيدا و پنهان خانه ام سرك ميكشد...
حواسش كه پرت ميشود چند دقيقه اي قد علم كرده و مي ايستد...
مجبورش كه كنم دو سه قدمي بر ميدارد...
بعدا نوشت:
خان کوچولو در یک سال و یک ماه بیست و دو روزگی اولین قدم هایش را برداشت...
پ.ن ١:
پسرک در تاریخ 15.03.1392 تاتی تای قند را در دلمان آب کرد...
برای ما هم میماند ذوق مرگیه مختصری که با جیغ و دادهایمان از سر خوشحالی همراه بود...
پ.ن ٢: حالا که مینویسم پسرک خوب و قهار راه میرود...
تغییر مسیر هم میدهد...
بدون کمک خودش از زمین بلند میشود....
راه که میرود حسابي ذوق ميكند...
قه قه هایش هم باعث بی تعادلیش میشود و گاهی زمین میخورد...
لثه هايش متورم شده و غذايش بي غذايي گرفته...
پ.ن: ٣ دندان هشتم پسرک در تاریخ 19.03.1392 رویت شد...
دلتنگ كه ميشود او هم دلش كسي را ميخواهد ،دستش را روي گوشش ميگيرد و ي چيزهايي ميگويد...
پيشترها گفته بودم،حسابي دردري است...
حواسش جمع است ،پدر كه لباس ميپوشد زودتر از او جلوي درب منتظرش ميماند...
دل پدر هم كه دل گنجشك...
از زمان پیروزی تیم ملی که جلو بغل مادر سر و گردنش بیرون از پنجره با دیم دام دیرام موزیک قر کمر میداد
و دلبری میکرد برای این و آن ،هوایی شده و دیگر بر روی صندلی اش نمینشیند...
بغل مادر را بیشتر دوست دارد...
شاید هم پنجره ی باز مادر را...
تشکر نوشت 2: ممنون تیم ملی
دلم كه بوس ميخواهد گويي عاشق ميشوم چيزي درون دلم بالا و پايين ميپرد...
به زور هم كه شده زير گردنش را ميبوسم...
حوصله ي مادر را كه نداشته باشد با حرص دهانش را به صورتم ميچسباند و سعي دارد گازم بگيرد...
گاهي هم خودش اراده كرده و حالم را ميفهمد صورتش را نزديك ميكند و ميبوسم اما با احتياط ...
تازگي ها دروغ هم ميگويد...
اولين دروغهاي زندگيش را مينويسم...
نفس نفس ميزند و برايمان نقش بازي ميكند ...
به دروغ سرفه ميكند...
چيزي را دستش بگيرد و بلند كند،چنان زور میزند و میگوید او او او ...
گويي بله شي سنگيني ست و ايشان قدرت مافوق...
خاله شادي قهرمان وزنه بردار صدايش ميزد...
مرتضي خان كوچك است،عشق قدرت...
خنده ها و گريه هاي دروغين هم كه ديگر جاي خود دارند و بسا قديمي شده است...
آب که میخواهد شرین تر از عسل میشود و میگوید:----- آپ بیده....
ترجمه اش میشود :آب بده...
گاگا بیده هم میگوید...
همیشه دوست داشتم پسرک اسمم را صدا بزند...
اما او با اصرار اولین اسمی که صدا زد ماما بود...
البته کم هم لذت نبردیم آن موقع...
اما حالا گاهی میگویید: شیما...
گوش پاک کن تو گوشش میکند...
آتي هم ميگويد... گاه هم آتييا...(آتيلا)
لوازم آرایش مادر را بر میدارد و به صورت میمالد...
مثلا آرایش میکند...
موهایش را شانه میزند...
تازگی ها حق خاله بودن هم نداریم...
تا به پسرک آرین نزدیک میشوم جیغ و دادش بالا میرود...
با رقص انگشتان کوچکش قلقلک میدهد،آواز قیدی قیدی هم میخواند...
خلاصه برای ما که شیرین تر از عسل که میگویند همین خان کوچولوی خانه یمان است...
-------.......--------.......--------......--------.......-------
راستی نماز روزه ی همه روزداران قبول...
سهم ما هم از این روزها چیزی نیست جز همین دلتنگیها...
خدایا:
سفره برکتت را گشوده ای تا من میهمانت شوم ...
می دانم دست خالی به مهمانی رفتن زشت است!!
من دست پر آمده ام ...
دستی پُر از گنـاه...
ولی؛ چشمم لبریز از امید است ...
امید به رحمت و کرامت تو ...
امید به دستگیری تو ...
حال بمانم یا برگردم؟؟
می دانم بد است مهمان ،پر رو و بی حیا باشد ...
اما چه کنم ...!؟
وقتی میزبان تو باشی چه می شود کرد...
به قول عزیزی: لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد ...
آمده ام که تحفه گناهانم را بگیری و پیمانه ام را با حاجت هایم پر کنی...
الهی!
فرصت ده رمضان امسال شب قدر را قدر بدانم و درک کنم ….
کمکم کن ماه رمضان امسال برای من هم ماه رمضان باشد ……………….
توفیق ده وقت سحر لحظه دلدادگیم باشد….
توفیق ده لحظه افطار تنها غرق در وجودت شوم ….
کمکم کن عید فطر با تمام وجود حس کنم که 11 ماه باقی مانده را هم رمضان خواهم دانست….
در این ماه فرج آقا امام زمان (عج) را نزدیک بفرما….
سلامتی و به پدر و مادر ها ، برادر و خواهر ها و همسران و فرزندان همه و همه ...
همه كساني كه قبولشان داريم و بعضي هاشان كه سواشان ميكنيم...
همه بنده هايت را...
قضاوت بد و خوبش دست خودت ، عنايت بفرما...
و باز مثل هميشه سايه ات را بالا سرمان ميخواهم...
.
.
.
به " آمین " های همه شما دلشکسته گان شدیداً محتاجم این دلنوشته را بدون آمین گفتن نخوانید لطفا ...
.............................................................................
وقتی از خواب پا میشی این شکلی ای...
آتیلا جان تا این لحظه ، 1 سال و 2 ماه و 20 روز و 4 ساعت و 22 دقیقه و 11 ثانیه سن دارد ...