شمارش معکوس
٨ اردیبهشت(جمعه): آتیلای عزیزم امروز آخرین روزی که تو دلم هستی و تا چند ساعت دیگه میای بغلم‚نمیدونم بعد از این که بیای بیرون دلم واسه لگد زدنات تنگ میشه یا نه!؟
حس خیلی عجیبی دارم جوری که نمیدونم چطور میشه بیانش کرد.
قلبم داره از جاش میزنه بیرون،نفسهام بند اومده
تنها چیزی که میتونه منو از این حالت به آرامش برسونه تویی.
بیا و با اومدنت رنگ شادی رو به زندگیمون بپاش
شیرینیه لبخند و به لبهامون بکار
و خوشی لحظه هارو به یادمون بسپار.
هر چه زودتر میخوام اون دست و پاهای کوچولوتو،چشمهای مثل مرواریدتو،لبهای عسلت و لپ های مثل سیبت رو ببینم.
مثل اینکه خودتم فهمیدی قراره فردا بیای پیشم و زمینی شی خیلی ورجه وورجه میکنی حرکاتت با همیشه فرق میکنه عسلم.
همه فکر میکنن از اون نی نی های کوچولو و فسقلی هستی‚آخه دل مامان و اصلا گنده نکردی ولی من و بابا میدونیم که چقدر تپل و قلقلی هستی.
الان میرم بخوابم اگه چشمامو خواب بگیره
اگه رویا پردازی ها امونم بدن.
فردا صبح ساعت 5 باید بریم بیمارستان تو رو بیاریم .
کاش زود فردا بشه