آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

خاطرات زایمان

1391/2/11 16:30
2,811 بازدید
اشتراک گذاری

٩ اردیبهشت روز میعاد

صبح ساعت05:00

تمام شب و به امروز فکر میکردم تمام لحظات امروز رو بارها وبارها تو ذهنم زندگی کردم،همه چیز باید همون جوری که من ساختم پیش بره.

مامان جونم به عنوان یادگاری از آخرین لحظاتی که تو دلم بودی از من و تو و مرتضی جون فیلم برداشت،با کلی دعا و آرزوی خوب راهیه بیمارستان شدیم.

هوا تاریک بود و خیابون ساکت،هر وقت شب موقع که از جلو بیمارستان میگذریم یاد اون روز می افتیم که چقدر سخت و زیبا بود.

 بعد انجام کارهای بیمارستان و گرفتن اتاق بدون هیچ معطلی ای وارد اتاق ریکاوری شدم.

لباسهای عمل و پوشیدم و بعد اندازه گیری فشار خون و تست از صدای قلبت برای آخرین بار، رفتم اتاق عمل.  من اولین مامانی بودم که نینیشو بغل میگرفت از این بابت خوشحال.

وارد اتاق عمل شدم ، دوربین و برای ثبت لحظه ی با شکوه تولدت به یکی از پرستارها سپردم.

و رو تخت عمل دراز کشیدم و منتظر اومدنت بودم.

قرار بود از طریق بی حسی عمل سزارین انجام بشه.

از این میترسیدم بی حس نشم و مجبور شیم وقتی بیهوشم به دنیا بیاریمت،این برای من خیلی بد بود.

چون نمیخواستم وقتی اومدی بیرون کنارت نباشم

دوست داشتم به محض اومدنت ببینمت و بغلت کنم.

مثل اینکه خواب بودی هیچ تکونی از طرف تورو احساس نمیکردم ، به این فکر میکردم که نکنه وقتی میارنت بیرون بترسی،نکنه فکر کنی تو رو از من گرفتن.

به تو فکر میکردم که باصدای دکترم به خودم اومدم.

سلام شیما خانوم-حالت چطوره-نمیترسی که؟

کم موند نی نی تو بیاریم ااا!؟

لب تابشو وا کرد و یه موزیک خیلی زیبا و آرامش بخش واسم پلیی کرد

از پرستارها مطلع شدم که من اولین مامانی هستم که واسش همچین کاری کرده.

 این لطفش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

ازم خواستن که رو به جلو خم شم تا ماده ی بی حسی رو از ستون فقراتم تزریق کنن.

وای چه دردی از کمرم بلند شد ولی زود خوب شدم خدا خدا میکردم که جواب بده.

کم کم تمام بدنم بی حس شد ولی احساس میکردم پاهام حس دارن که یه حایل بین و منو دلم قرار دادن همه دورم جمع شده بودن وقتش بود که بیای پیشم ماما قربون اون قدمهای مبارک بشه.

آتیلای من تورو خدا سالم باش تورو خدا.

از دکترم پرسیدم که شروع کردن؟

با یه لبخند بهم گفت که هنوز زوده خیالم راحت هنوز کاری نکردن هر وقت شروع کنن بهم میگه، منتظر بی حس شدن بدنم هستن.

یه دفعه یه فشار خیلی سنگینی رو روم احساس کردم

قلبم تو دهنم میزد،نفس کشیدن برام به غیر ممکن رسیده بود احساس خفگی داشتم وتمام بدنم میلرزید.

به یکی از پرستارها گفتم که حالم خوب نیست و  یواش یواش دارم  میرم اون ور...

فشارم اومده بود پایین،یه چیزی به سرمم تزریق کردن

هر لحظه بدتر وبدتر میشدم ، که یکی از پرستارها بهم گفت میدونی چند نفر افتادن رو تو دارن نی نی تو میارن!؟ بایدم احساس فشار داشته باشی.

شکه شدم آخه دکتر گفته بود بهم میگه!؟

دردم فراموشم شده بود فقط داشتم خدا خدا میکردم که یه نی نیه خوشگل و سالم از دلم بیارن بیرون ، که یکدفعه سکوت اتاق با صدای مبارک مبارک پر شد،اشک تو چشمام حلقه زده بود و با بغض تو گلوم پرسیدم که سالمه؟ ترو خدا راستشو بهم بگین سالم؟چرا گریه نمیکنه؟

جوابی که شنیدم این بود:بله سالم سالم

هم سالم هم جاسمه

به پسر خوشگلت شد. 

خدایا شکرت ازت ممنونم ،خدایا بهت قول میدم که واسش بهترین باشم

خدایا قدر این نعمتت رو میدونم و امانتت رو با تمام وجود تا آخرین لحظه ی زندگیم مواظبت میکنم.

بعد دو سه ثانیه برای اولین بار صداتو شنیدم

بهترین و زیباترین آوایی که تا بحال شنیده بودم.

صدای گریت نشون از خوب وسالم بودنت میداد ولی طاقت ناراحتیت رو نداشتم میدونستم که خیلی ترسیدی.

بعد اینکه نافت رو بریدن و دستبند نشونتو به دست و پات زدن آوردنت پیشم

و صورتتو چسبوندن به صورتم،صورتت سرد بود و سرد، شروع کردم به حرف زدن واز پیشونیت بوسیدمت، به محض اینکه صدامو شنیدی و وجودم رو حس کردی آروم شدی،تو تمام هستی منی، من قربونت میشم،عاشقتم

بهترین لحظه ی زندگیم همون یک لحظه بود و با هیچ چیز تو دنیا حتی برای یک لحظه هم عوضش نمیکنم.

ازم گرفتنت و بردن که آمادت کنن،خیلی نگران بودم می ترسیدم خوب مواظبت نباشن،لباساتو پوشوندنی دردت بیارن،خوب بغلت نکنن و هزار و یک جور نگرانیه دیگه.

دکترم بازم ذر حق من لطف کرد و گوشیشو داد بهم و ازم خواست خودم خبر خوب به دنیا اومدنت رو به مرتضی جونم بدم.

من : سلام مرتضی جون آتیلا به دنیا اومد،اینقدر خوشگله

بغض تو گلوی مرتضی ترکیده بود و نمیتونست صحبت کنه با همون صدای گل آلود گفت:مبارکه عزیزم ،من اینجا منتظرتونم.

هم از دکتر منتظر که باعث شد همچین لحظات خوبی رو تجربه کنیم و هم از خانوم پرستاری که تمام این لحظاتو ثبت کرد تا همیشه زنده بمونن بی نهایت متشکرم.

بعد از بیست دقیقه با یه دنیا نگرانی وارد اتاق ریکاوری شدم،به این فکر میکردم که الان داری چیکار میکنی و حالت چطوره؟ که یه خانوم پرستار اومد و ازم پرسید تو مامان آتیلایی؟ نگران نباش حالش خوبه،لباساشو خودم تنش کردم،الانم تو اتاق نوزادان منتظر تا تو بیای.

مرتضی فرستاده بودتش تا منو از دل نگرانی دربیاره.

عزیزم ازت ممنونم تو بهترین مرد دنیایی.

از ریکاوری در آوردنم،سوار آسانسورم کردن و رفتیم طبقه ی بالا

در آسانسور که وا شد همه جلو در منتظر اومدنم بودن،ممنونم که منو تنها نذاشتن.

مرتضی اومد بالا سرم و حالمو پرسید و گفت یه خبر خوب واست دارم

میدونی آتیلا جون چند کیلویه؟

من:٥٠٠/٣؟

مرتضی:نه-٩٠٠ /٣

خیلی خوشحال شدم که تپلی به دنیا اومدی تو تمام دوران بارداریم به تغذیه ام خیلی توجه داشتم که نه خودم از ریخت در بیام و  نه تو مشکلی پیدا کنی.

چطور میشه بخاطر تک تک این لطف ها که از طرف خدا شاملمون شده شکرش نکرد؟خدایا هزاران مرتبه شکرت

بعد اینکه جامو پیدا کردم و کم کم به خودم اومدم آوردنت پیشم.

وای چقدر خوشگل و نازی

چقدرلباسایی که واست گرفتم بهت میان.

ساعت ها میتونم چشم بدوزم بهت و نگات کنم دریغ از یک لحظه خستگی.

چند ساعتی گذشته بود و تو گشنت شده بود مامانی هم هنوز شیر نداشت

یه جوری باید سیرت میکردیم،خدا خیر بده خواهر یکی از همکارای مرتضی جون تازه فارغ شده بود نی نیش ٢ ماه بود،زحمت کشید و اومد بهت شیر داد تو هم یه دل سیر خوردی.

دستش درد نکنه.

ساعت ٧ عصر میشد که ازم خواستن بلند شم و راه برم.

 به کمک مامان و خانوم پرستار تونستم از جام بلند شم،دردی که تو شیکمم داشتم داشت جونمو میگرفت،فکر نمیکنم یه انسان بتونه بیشتر از اون حساس درد کنه،حالا دیگه میدونم مامانم واسه داشتن من چقدر سختی کشیده و درد،زحمات بزرگ کردنمم به کنار،تا همیشه قدردان تمام زحمتایی که برام کشیده میمونم.

ساعت٩:١٠ دقیقه ی شب شده بود و حالا دیگه وقت این بود که به آغوش بکشمت و برای اولین بار بهت شیر بدم.بر خلاف نظری که نسبت به شیر دادن داشتم،حسی رو تجربه کردم که هیچ کس جزء یه مادر نمیتونه درکش کنه،بنابراین با تمام وجود و با تمام حس مادرانه ای که تو وجودم غوغا میکرد تا به امروز از این لحظه لذت میبرم.

مرتضی عزیزم به مناسبت مادر شدنم یه انگشتر خوشگل تک تاش بهم هدیه داد.

عزیز دلم  هزاران بار ازت ممنونم،میدونم تمام تلاشت خوشحال کردن منه،عشقی که نسبت به من داری رو از نگاهات میخونم و از گرمی نوازش هات احساس میکنم،میدونم که نیازی به گفتن نیست و تو خودت با تمام درکی که از من داری اینو خوب میدونی که چقدر عاشقتم و اگه تو این مدت واست کم گذاشتم و یا اذیتت کردم من مقصر نیستم همش و بزار پای این هورمون های دیوونه.

آتیلای عزیزم تمام شب رو بیدار بودی و حتی یک لحظه هم خواب سراغ چشماتو نگرفت.تا خود صبح بغل مامان بزرگ اتاق و گشتی وصبح طرفهای ساعت ٩ میشد که رفتی و یه واکسن کوچولو از دستت زدی،همونی که جاش رو دست چپت مونده.

ساعت ١١:٣٠ هم از بیمارستان مرخص شدیم و راهیه خونمون.

 

مناسبت:

٩اردیبهشت:تولد عزیز دلم

ساعت:٩:٢٠

وزن:٩٠٠/٣

قد:٥٦

اولین باری که چشمهای نازشو باز کرد:     ٢:٤٣         

اولین باری که کوچولومو بغل گرفتم و بهش شیر دادم:    ٢١:١٠

١٠اردیبهشت:اولین باری که اومد خونمون

١٨اردیبهشت:آتیلا جونم امروز ختنه شد قربونش بشم

.

.

.

١٧خرداد:آتیلای نازم دیگه بزرگ شده چهلش در اومد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

سمیرا
10 آبان 91 19:46
ای جونم عکس این گل پسمل خوشگلتو بزار بیبینیمش بابااااااااااااااااااااااااااااااا


سلام عزیزم
ممنون از اینکه به وب آتیلا جون سر زدی
عکسهاشو گذاشتم میتونی ببینی
مامان حسنا
26 دی 91 14:02
عزیزم ممنون که اومدی پیشمون خوشحال میشم بازم بیای......عزیزم من عکس گل پسرت رو ندیدم


مامانی برو ادامه ی مطلب روزهای مادرانه 3
سیب سرخ کوچولو
29 دی 91 15:49
وای شیما جون اینقدر گریه کردم چشمام دارن میسوزن.خیلیییییییییییییییییییییییییییی ماه نوشتی بخداخیلییییییییییییاینقدر قشنگ توصیف کردی که هر لحظه احساس میکردم پا به پات میبینم این رویداد قشنگ رو.خدا رو شکر که آتیلا به سلامتی به دنیا اومد.خیلی دوسش دارم . خیلی از زایمان میترسم برام دعا کن.[h
سلام مامان کوچولو
قربون او ن دل مهربون
زایمان سخت ترین و زیبا ترین خاطره ی زندگیم بود
ولی اصلا نترس
مطمعن باش که همه چی به خوب ی خوشی و همون جور که برنامشو ریختی پیش میره
انشال...

مامان حسنا
1 اسفند 91 20:44
مامان دینا جون
3 اسفند 91 22:39
سلام شیمای عزیزمچه زیبا لحظات شیرین به دنیا اومدن اتیلا جونی رو تعریف کردیخدا این گل پسری رو بهتون ببخشه بازهم به ما سر بزنید


سلام خانومي ممنون عزيزم...
خيلي خوشحال شدم اومدي پيشمون...
حتما عزيزم...
از روي ماه دينا جانم بوووووووس...
مامان رادین
14 اسفند 91 16:39
مامانی الان داشتم پست تولد پسری رو می خوندم ...
خیلی زیبا و شیوا نوشته بودی و اشک منو حسابی دراوردی عزیزم ...
منم چون حس و حالم دقیقاً مثل خودت بود و شرایطم هم همینجوری بود خاطراتت شیرینم برام مرور شد ...
آتیلا جون ممکنه فکر کنی با عمل بدنیا اوردنت زحمتی برای مامانیت نداشته اما من که خیلی از مامانت دورم و هیچ نسبتی باهاش ندارم بهت می گم دست مامانی رو باید ببوسی و بدونی که خیلی سخت بوده واسش اون لحظات و خستگیها و دردهای بعد از دنیا اومدنت ...

ممنونم خانومي...
عزيزامون فقط بخندن همه چي فداي ي تار موشون...
دوست خوبم ميبوسمت عزيزم...
مامان امیـــــر محمـــد(وروجــــک مامانــــی)
2 اردیبهشت 92 23:47
شیماجون خیلی قشنگ نوشته بودی تو تمام لحظه ای که داشتم میخوندم با تک تک کلمات اشکم در اومد مخصوصا همون جایی که به شوهرت مرتضی خبر سلامتی اتیلا رادادی وزمانی ک ازش تشکر کردی

ی لحظه جای خالی شوهرمو بیشتراز پیش احساس کردم ک من جقدر تنها

هیچ کس تو دنیا نمیتونه جای اونو برام پر کن




عزيزم...

شرايط زندگي شايد گاهي اوقات باعث ميشه كه حتي تو شرايط سخت هم تنها باشيم...

اين اتفاق براي منم ميتونست بيفته...

تو تنها نيستي يه شوهر داري كه قد ي دنيا دوست داره و تورو براي مادري بچه اش اتنخاب كرده كه اين يعني ي دنيا عشق و محبت و اعتماد...

شايد اون لحظه كنارت نبوده ولي تا آخر عمرش واسه تو و ميوه ي عشقتون زندگي ميكنه...

و تو اين رو بهتر از هر كس ديگه اي ميدوني واسه همينه كه ميگي هيچ كس نميتونه جاي خاليش رو پر كنه...
ايشاا... تو ني ني بعدي كنارت ميشه و با وجودش احساس آرامش و عشق رو كنار عزيزتون بارها و بارها لمس ميكنيد...


مامان امیـــــر محمـــد(وروجــــک مامانــــی)
9 اردیبهشت 92 0:52
ممنون بابت جوابــــــــــــ قشنگی ک به کامنت دادی


بووووووووووووووووووووووووس...
الناز
10 اردیبهشت 92 16:27
ّیماجون خیلی قشنگ نوشتی مرسی ولی برای منی که تجربه ای ندارم یه جورایی استرس زا بود
ولی میدونم که شیرین ترین لحظه هارو تجربه کردی
امیدوار مسالیان سال کنار نی نی و همسر ماهت خوب و خوش زندگی کنین دوست جونیم


ممنون عزيز دلم...
بله درسته...
ايشاا... كه شما هم حس مادري رو به بهترين شكل ممكن تجربه كني عزيز دلم...
ايشاا... شما هم منار همسر مهربونت ني ني تو بغل بگيري و ساليان سال با خوبي و هوشي و خوشبختي زندگي كنيد...