روزهای مادرانه 4 (ماه دهم)
_هفته ي چهل و سه...
عاشق تر از هميشه باز با نگاه ب چشمانت شوق سرودن را از سر ميگيرم...
وزن اشعارم را به دست نگاه هاي لطيف تر از گلبرك ياست ميسپارم...
و تو از پس عمق نگاهت بارها بودنم را عاشقانه فرياد ميزني...
تا من و زندگي ام را با بهشت يكي كني...
از زماني كه تو را دارم علت هستي ام را با تمام وجود مينوشم...
و تو تنها دليل تحمل روزمرگي هايم ميشوي...
اين روزها حس زيباي هم آغوشي با تو را تجربه و با هر ب آغوش كشيدنت خدا را لمس ميكنم...
تو اي قشنگترين فواره ي روياهاي من از حالا تا خدا عاشقانه ترينم بر بركت وجود نازنينت...
دوستت دارم...
فسقلی تو این هفته:
این هفته عمو بهرامم رو عمل آپاندیس کردن،ایشاا... هر چ زودتر حالش خوب خوب شه...
برای زیارت ایشون رفته بودیم خونشون که خیلی هم شلوغ بود...
آتیلا جون مثل همیشه وقتی اون همه شلوغی و هجوم دوستدارانش رو ب طرفش دید ،شروع کرد به اینجوری شدن...
و چسبید به من و تا وقتی برگشتیم ، با ی دستش محکم محکم از من گرفته بود...
الهی قبونش بشم...
امیدوارم با بزرگتر شدنش دیگه از شلوغی و محافل پر جمعیت نترسه...
بعد هر قاشق خوردن غذا میگه آب آب و یه استکان آب میخوره...
میتونه از جایی بگیره و بلند شه،بیشتر اوقات رو زانو هاش می ایسته...
به کارتون lazy town علاقه مند شده تازگی ها خیلییییی...
وقتی کار بامزه ای میکنه و به مرتضی میگم باباش نگاه کن ...
سریع بر میگرده نگاه مرتضی میکنه...
وقتی جارو برقی میکشم شروع میکنه به داد زدن،
با صدای جاروبرقی مسابقه میده ببینه صدای کدوم بلندتره...
وابستگیش به من خیلی زیاد شده و فقط بغله خوممه...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
_هفته ی چهل و دو:
ولنتاین 1391...
,,,her seni gorende bir kelma kasanda tusuram kamanda ey vafasiz gulum
seni sevmemek olmaz bunu kas bilaydin ozun
senin yokluguna sizlamayib beslicam ozum
iki dunya bir olsa sen benim san banim ozum ey vafasiz gulum
gozler seni arar
yurek yanar aglar
hey seni sorarlar ey vefasiz gulum
bu gadar naz olmaz
sen siz hayat olmaz
dunya bela galmaz ey vafasiz gulum
seni sevmemek olmaz bunu kas bilaydin ozun
senin yokluguna sizlamayib beslicam ozum
iki dunya bir olsa sen benim san banim ozum ey vafasiz gulum
"تزیین کیک کار شوهری..."
"کادوی شوشو..."
"عطر همیشگی خودم..."
(ممنون عزیزم عالیییییی...)
"کادوی من تو راه..."
"آخه خرید اینترنتی کردم... "
"کادوی بابایی واسه گل پسر"
"کادوی من همین که تنته"
فسقلی تو این هفته:
اين هفته براي اولين بار فسقلي رو برديم درياچه...
به آتيلا جون كه خيلي خوش گذشت و من و مرتضي هم از خوشحالي آتي جونم خوشحال...
ولي مگه ميشه ب حال درياچه مون غصه نخورد....!؟
اينجا كه رفته بوديم ميشد وسط دريا ولي هيچ خبري از آب نبود...
نميدونم شايد وقتي آتيلا جون بزرگ شد درياچه اروميه جاشو داده باشه ب ي شوره زار خشك و بي روح...
اميدوارم حال درياچه مون هر چ زودتر بهتر شه ...
دوباره وقتي از كنارش ميگذري بوي دريا بزنه بهت...
دوباره موج هاي شورش رو نثارت كنه...
دوباره نظاره گر زیباترین غروب ها کنار دریاچه مون باشيم...
دوباره اون قايق ها و كشتي هاي ب گل نشسته ي امروز بزنن ب دريا...
اميدوارم دوباره دريا مون دريا بشه...
و شيرين كاري هاي فسقلي:...
_وقتی تو ی برنامه تلوزیونی دست بزنن شروع میکنه ب دست زدن...
_وقتی جایی نشسته باشه که احساس خطر کنه بهش میگم آتیلا ببین دستامو ول کردم...؟
سریع محکم بغلم میکنه...
_ نگاهمو ازش بر میدارم ،شیطون شیطون نیگام میکنه زیر چشمی نیگاش میکنم کلی قلقلکش میاد و میخنده...
_الکی صدای عطسه در میاره...
_دستشو میاره جلو و میزنه قدش...
_برای اولین با بابایی رفت حموم البته نه بدون من...
_سوراخ مماغشو پیدا کرده واااااای... ی عکس آبروریزی هم داره برو ادامه ی مطلب...
_(دریاچه ی نمک ارومیه...)_
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
هفته ی چهل و یک:
تو چ زيبا بر صفحه ي شيشه اي دلم رشد كردي بي آنكه بشكني...
زيبا و آرام شعر بودنت را سرودي...
و مني كه ترسم از وجود نازنينت بود دريغ از يك لحظه تشويش بارها و بارها شكر نعمت وجودت را كردم...
اين جمله چقدر شبيه احساس من است...
بخاطر داشتن تو دلي را به دريا زدم كه از آب واهمه داشت...
و تو اكنون موجه ترين دليل عاشق شدنم هستي...
از عشق گفتن براي من حلال تر از شير مادر است ؛
چرا كه عشق معناي من است..
عشق تو...
عشق پدرت...
يعني من...
قصه آغاز تو اين چنين است؛
كه روزي مردي با دلي بزرگ و مهربان وقامتي عظيم و تنومند دل دخترك كوچكي را از آن خود كرد...
دخترك هر روز بيشتر شيفته و عاشق ميشد...
تنها مامن تنهايي هايش آغوش گرم و مهربان مردي بود كه او را عشق صدا ميزد...
(ادامه ي داستان،دفتر اشعار من)
فسقلی تو این هفته:
وقتي مرتضي جونم بغلم ميكنه،
آتيلا كوچولوي غيرتي خودم،جيغ و داده كه راه ميندازه و كلي عصباني ميشه...
و بعد بدو بدو بغل ماما...
وقتي بهش میگم آتيلا بيا بغلم خودشو ميندازه بغل...
_میتونه سینه خیز بره،البته بیشتر اوقات از روش چرخوندن خودش رو زمین استفاده میکنه...
_خودشو میندازه بغلم و با اون لبهای کوشولوش بوسم میکنه، البته بوسهاش هم از قانون خودشون پیروی میکنن...
_امروز برای اولین بار از شیر خشک آپتامیل خورده به عنوان کمک شیر مادر و آتیلایی که شیشه شیر
گرفتن بلد نبود با دستش شیشه شیر رو میگیره و با کمال میل شیر میخوره...
__بیشتر از همیشه دوسش دارم...
"مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"
هفته ی چهلم:
"عزیزم این نوشته مسافر یه راه دوره...
از دلم راهیه این دفتر شده تا برسونه خبر از دل تنهام برای تو..."
به مادرت نگاه کن...
به زمزمه های آرام لبهایم که تسبیح وار در گوشت مینوازم گوش کن...
به چشمهای خسته ام بنگر...
خسته از واژه ی تلخ بودن...
میخندم سخت، اما میخندم...
وسعت آغوشم به مثال آسمانها را بارها تقدیمت میکنم...
من اینجا هر روز کنار همین دیوار خستگی هایم چشم به راهت میمانم...
تو جوان تر میشوی و من پیرتر...
میروی و میمانم با خاطراتت...
شاید روزی به یادم باشی...
آن روز را به هیچ چیز نمیدهم...
صدایت میکنم...
دستهای لرزانم را بگیر...
این ها همان دستان مهر خورده به آغوش تو اند...
قامت خمیده ام را ببخش...
گیسوان سپیدم را ببخش...
روزگار بی وفایم را ببخش...
پیر و خسته دل و ناتوانم من...
رها خواهم شد،خواهم رفت از این دیار...
یک بار دیگر ،فقط یکبار دیگر، به آغوشم رها کن هیکل زیبایت را...
آرزویی ندارم ،فقط همين و بس...
میروم و رها میکنم دل را از بند این ناخوشي ها....
شاید گفتن این حرفها بی فایده باشد...
شاید هر چه بنویسم که بخوانی و هر چه بگوییم که بشنوی مرا ، روزی از دست خواهد رفت،
و دستانم از همه ی آنها خالی تر و کوتاه تر مي ماند...
گفتم، همانند همه مادرها گفتم ...
اما تمام امیدم به ناگفته هایم است...
همه حرفهای نگفته ام برای تو ...
تمام کاغذ های سفیدم تقدیم تو...
فسقلی تو این هفته:
اين اولين هفته از ده ماهگي عزيزمه...
آتيلا جون ده ماه ي من تولدت مبارك...
ایشاا... صدو ده ساله بشی فرشته ي خوشبختي من...
_دندونهای فسقلی کلی اومده بالا،آب خوردنی دندوناش رو میزنه به لیوان تا صدا بده...
_تقلید کاری میکنه ، لپهاشو پر باد میکنه و خالی میکنه ، بعد از انجام این کار از طرف کسی دیگه...
_آب خوردنی میگه آب...
_شبها خیلی بد میخوابه، هرشب باید چندین بار جای شازده رو درست کرد وگرنه
گردنش میگیره،گریه میکنه...(بیچاره من و مرتضی...)
_یه فلش پر موزیک داره ، کلی باهاشون حال میکنه...
_یه حرکت جدید یاد گرفته،با دستش میزنه از سرش...(آخه مادر این چ کاریه قربونت بشم من)!!؟؟
عسیس دل خودم شده ، هر روز بیشتر ...
(مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب)