اندر احوالات ما...
يك دو سه...
تمام شد...
زودتر از آن كه حتي فكرش را بكنم...
فسقلي خان كه بودي،البته الان هم هستي...
دلمان خوش بود به اين كه بله آقامان،تاج سرمان بعد يك ساله شدنش به قول پدرها مردي ميشود
واسه خودش...
مردي كه گويي قرار بود بعد يكساله شدنش با خيالي راحت تمام كارهاي نيمه تمامم را تمام كنم و
نقطه ي پايانشان را بگذارم...
زهي خيال باطل...
چرا چيز فهم تر شدي...
عاقل تر... باهوش هر... مرموز تر و شيطانتر...
حالا ديگر با اراده و اختيار خودت حركت ميكني...
من هم همچنين...
تمام قدرت و اختياراتم را سپرده ام به دست دستان كوچك تو كه چه كارها كه با آن دو نميكني...
پاهايت...
پاهايت قوي تر شده و حركاتشان تند تر و تيز تر...
كمي هم زانوهايت سياه شده كه نه زانو بند مي بندي و نه شلوار به تن ميكني....
تفريح خاصي نداري ...
جز خالي كردن كشو كمدهايي كه هـر دفعه مادر برايت جمعشان ميكند تا تو دوباره بريزي...
شايد روزي صد بار...
راه گلويت را دوخته اي و قسم خورده اي كه چيز ديگري جز شير نخوري...
هاااا البته گاهي هم نان بستني قيفي...!؟
وقت غروب هم ميزنيم به دل...!؟
به دل...!؟
نميدانم به هر كجا كه راه نشانمان دهد....
آخر شبها هم ساعت دوازده را نگذشته نمي خوابي....
مثل همان بچه هاي اروپايي كه هستند...!؟
همان ها كه ساعت ده نشده به قول خودموني ها جيش بوس لالا اند ها....!؟
بله همان ها...!!!!!؟؟؟؟؟
بعد از يك نفس راحت خودم را پرت ميدهم همان جاي هميشگي كه ميگوييم...!؟
همان جا هم كه نه همين جا...
اينجا...
جا خوش كرده و دستگاه تلوزيون را به دست ميگيرم تا به تماشاي برنامه ي مورد علاقه ام بنشينم...
كه چشمم مي افتد به رد پاي انگشتان كوچكي كه تمام خانه را محاصره كرده اند...
الهي شكر...
و حالا من ميمانم و آن دستمال آبي رنگ و برنامه اي كه هيچگاه موفق به ديدنش نميشوم...
اين روزها قدر و قيمتت را بيشتر از قبل ميدانم...
دوباره يك دو سه ميكنم و ميبينم :
خبري از آن كودك نو پاي من كه صداي خنده ها و گريه هايش خانه ام را از سكوت نجات ميداد نيست...
كودكي كه تمام وعده هاي صبحانه و نهار و شامم شده بود حالا مرا با همين قرمه سبزي پيش رويم تنها
گذاشت و رفته...
قرمه سبزي اي كه بدون وجودش يك قاشقش هم زهر مار است...
كودكي كه...!
ميداني...!؟
ميترسم زود بزرگ شوي...
خيلي زود...
پ.ن: مرتضي خان كارشان روزكار شده و ديگر شيفتي نيست كه يك روز غذا بپزم و روز ديگر تنبلي كنم...
هر روز ظهرمان پاي اجاق و پياز و سيب زميني و آن مرغهاي بي بال و پري كه زياد هم برايم خوش آيند نيستند
به همراه فريادهاي فسقلي خاني كه موسقي متن آشپز خانه ام شده ، ميگذرد...
همين...
واكسن دوازده ماهگي...
٢٢ ارديبهشت.....يكشنبه......ساعت١٠:٣٠
بعد از تكرار منوال هميشگي و كمي معطلي چيزي براي نوشتن ندارم
جز ....!؟
يك بازوي كوچك و يك دنيا شجاعت و تويي كه حتي يك خم هم به ابرويت نياوردي و
مادري كه براي اولين بار آبرو داري كرده و از پس مهار باران نگاهش بر مي آيد و
پدري كه بر خلاف ماموريتي كه دارد دلش راضي به انداختن عكس كودك در حال جيزش نميشود...
به حمدالله كه از درد و تب و بي قراري خبري نبود و حالا دوباره دلمان شور ميزند براي واكسن هجده ماهگي كه ميگويند كمي سخت است...
•قد: ٨٠ cm
•وزن: ١٢ kg
هاااا... دندان هم در آوردي تازگي ها....
مباركت باشد...
همان دو دندان زير لب بالايت را ميگوييم كه باهامان قايم باشك بازي ميكنند...
تاريخ رويتشان هم هست: ١٣٩٢/٢/٧....
.
.
.
در این مدت روز مادر هم داشتیم البته اولین روز مادر...
بازهم آقای پدر از فرصت استفاده و مارا حسابی شرمنده کردند ...
هدیه ی اول سه شاخه گل سرخ از طرف همسر به مناسبت روز زن و یک هدیه ی بیشتر خصوصی و
دو شاخه ی بعدی که به رنگ صورتی به چشم میخورند اولین هدیه ی روز مادر از طرف گل پسرم....
فسقلی تو این چند هفته غیبت:
_ سیستم رقص فسقلی از یک دستی به دو دستی و کمی هم بالا و پایین پریدن ارتقا پیدا کرده...
_میگم آتیلا آواز بخون میگی نا نای نای نانای نای...
البته وقتی میخونی ما هم حتما باید برخصیم...
_چیزی واست جالب بیاد یا...
دستت رو کج میکنی و این دیه...؟!؟(این چیه)
_وقتی هاپو عروسکیتو میبینی میگی هاپ هاپ...
میگم اتیلا بگو هاپو...!
دستت و کج میکنی میگی چیه...!؟
منظورت اینکه که هاپوت کجاست...
_ماشین بازی میکنی در حد لاریگا...
_واسه چند ثانیه میتونی سر پا وایستی...
١٩ اردیبهشت...
تولد دوسالگی ارین کوچولو که خیلی هم خوش گذشت به ههمون...
ی جشن واسه خانومها با پذیرایی عالی آبجی و صرف شام با حضور آقاییون تو رستوران خان سالار در کنار
حملات و فیلیپینی های فسقلی که با این همه بازم خیلی خوش گذشت...
دست عمو علی شادی جون و میزبان کوچولو درد نکنه...
مردمان شریف شهید پرور میتوانند برای حضور در جشن تولد خان کوچولو " اینجا" کلیک کنن...
اینم از آتی کوچولو با حضور در جشن تولد پسر خاله...
اولین اسب سواری:
اینم آرین جون که عاشق اپسه...
و من عاشق این اسب دیوونه هه شدم...
مثه این که خیلی وقت بود سواری نداده بود و حسابی رم کرده بود...