خاطرات زایمان
٩ اردیبهشت روز میعاد صبح ساعت05:00 تمام شب و به امروز فکر میکردم تمام لحظات امروز رو بارها وبارها تو ذهنم زندگی کردم،همه چیز باید همون جوری که من ساختم پیش بره. مامان جونم به عنوان یادگاری از آخرین لحظاتی که تو دلم بودی از من و تو و مرتضی جون فیلم برداشت،با کلی دعا و آرزوی خوب راهیه بیمارستان شدیم. هوا تاریک بود و خیابون ساکت،هر وقت شب موقع که از جلو بیمارستان میگذریم یاد اون روز می افتیم که چقدر سخت و زیبا بود. بعد انجام کارهای بیمارستان و گرفتن اتاق بدون هیچ معطلی ای وارد اتاق ریکاوری شدم. لباسهای عمل و پوشیدم و بعد اندازه گیری فشار خون و تست از صدای قلبت برای آخرین بار، رفتم اتاق عمل. م...
نویسنده :
ღ مامان شیماღ
16:30