آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

يادداشت چندم

  د سلام آتيلاي عزيزم گفتني ها كم نيست ، زياد هم نيست مثل هميشه در دوسوي گفتني ها و نگفتني ها سر رشته كلام را در دست ميگيرم و شروع ميكنم به مرور خاطراتي كه شايد هيچ وقت نگفتم اشان... سن كه ميگذرد كم حرف تَر ميشوي و مني كه از ابتدا كم حرف تَر بودم حالا ديگر بي حرف شده ام... شده گاهي خوابي ميبيني كه درازاي آن تا شفق صبح ميرسد و بعد پشت سنگيني پلك هايت محو ميشود و ميرود ،و تو را در گمراهيِ رها ميكند ، و تو اورا در سياهي ، در پسِ پرده ي شب پنهان ميكني ... زندگي چيزي بيشتر از همان خواب نيست... و تو براي زندگي چيزي بيشتر از همان پرده ي سينما و فرصتي براي ظهورش نيستي... پ...
28 مهر 1398

1398/7/1

به سختي ميتوان فهميد دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم واقعيست يا رويا... رويايي قابل لمس كه بيش از هر حقيقتي به جان و دلم مينشيند و روحم را جلا ميبخشد، حالا كه زينت بخش تمام ابعاد زندگانيم شدي، چه اهميتي دارد خواب باشم يا بيدار... من رويايِ تو را بيش از هر حقيقتي دوست ميدارم ... ...
2 مهر 1398

جشن الفبا

فرزند خوبم امروز برایت اینگونه دعاکردم! خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او! پس قرارده بی نیازی درنفسش ! یقین دردلش ! اخلاص درکردارش! روشنی دردیده اش! بصیرت درقلبش ! و روزى پر برکت در زندگیش. آمین   ...
8 خرداد 1398

١٣٩٨/٣/...

زندگي چيزي نيست جز زيبايي هايي به وسعت صدم ثانيه  تمام اين لحظه هاي زودگذر زماني قوام پيدا ميكنند كه به عظمت و بزرگيشان پي برده باشي...   ❤️❤️❤️ ...
4 خرداد 1398

1398/02/09

پسر عزيزم تولدت مبارك  بابت همه چيز ازت ممنونم... عمري طولاني و زندگي سرشار از خوشبختي داشته باشي بهترينم... دوستت دارم ❤️❤️❤️ ...
10 ارديبهشت 1398

آنچه گذشت...

  چقدر خوب مي بود اگر حرفهاي خوب و روزهايي خوش بر مرور خاطراتم نقش ميبست... خاطراتي از جنس همان روزهايي كه قدرشان را نداستم و بي تفاوت تَر از هميشه از كنارشان گذاشتم... ناشكري ها و كم لطفي هايم را بر نعمتهايي كه داشتم به ياد ميآورم و افسوس ميخورم ... تازه ميفهمم كه انسان ها چقدر قدر نشناسند چقدر زود همه چي برايمان عادي ميشود گويي هيچ گاه هيچ پاياني نخواهد آمد...     حالا ده ماه است كه ديگر نازي را نداريم ده ماهِ سخت و طولاني  حالا ده ماه است كه يك لحظه هم روي مادرم  را نديدم، صدايش را نشنيدم، از احوالش بي خبرم...   نازي ِ عزيزم❤️  ميدونم هستي و ميبي...
11 آذر 1397