آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

❤️❤️❤️

‎ ‫ما دور نمای قصر عشق را در خاطره های پریشانمان ساختیم‬ ‎‫ساکت و خموش‬ ‎‫دوش به دوش دل سپردیم به پیچ و خم جاده ها‬ ‎‫تو صبـــــــور من نگـــــــران.....‬ ‎‫جاده ها ما را بردند ‬ ‎‫تو همه شادی و عشق ..من سراپا سکوت...‬ ‎‫تو شکوه آوای ملکوت‬ ‎‫من لال و خموش و در این فکر، من کجا تاب جوانی باتو؟؟‬ ‎‫تو دریای آرام و پرصدف ‬ ‎‫با پاک ترین مروارید ها ‬ ‎‫من رودی سرگردان و بی هدف ...فریاد میزنم بی صدا....‬ ‎‫من کجا تاب پیوستن با تو؟؟؟تو بر فراز قله کمال...‬ ‎‫صاف و آرام...خوب و شیرین ‬ ‎‫با ابهت ایستاده ای و مسیر بادهای مهربانی را تعیین میکنی‬ ‎‫من یکی کوهنوردی رنجور زمزم...
17 آبان 1396

١٣٩٦/٠٧/٠١ پيش دبستاني

  پسرك كوچك و دوستداشتني، در لباسهايي به زيبايي و روشني مفهوم استقلال... كوله پشتي اي به سنگيني تمام آرزو ها و شادي ها... و برق چشماني از جنس بلور و آسمان آبي كأشان و لبخندي به شيريني سيب سرخ درخت گيلاس...  ١٣٩٦/٧/١ بزرگ شدنت را ميگويم: چ زود شد... اما... زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو ... قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو ... آرام آرام پیش برو، هنوز كودكيت را سير ننوشيده ام ... آرام آرام پیش برو... آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت، جزء عشق ... عشق از هر جنسي كه باشد... مي...
4 مهر 1396

دوباره خاطرات

سلام و... خب بهتره كه مخاطبم تو باشي، آره خودت... الان چند وقتيه كه اينجا بوي گرد و غبار گرفته... خاطرات كه نباشن، زندگي بوي كهنه گي ميگيره و دلتنگي... ي چيزايي فراموش ميشن كه به اندازه ي تمام دنيا ارزشمندن و بودنشون ي گوشه ، ي وقتهايي بهترين حس و حال و برات ميسازه... نميدونم كه چطور شد راهم به اينجا افتاد و شروع كردم به نوشتن، نميدونمم از كجا بايد شروع كنم ، الان چند ساليه كه اينجا نميام و غريبه شدم ي جورايي... بالاخره سه سال ميگذره و خيلي چيزا تغيير كردن، اينجا هم تغيير كرده... يادش بخير كه ي زموني تنها دنياي مجازيمون اينجا بود...   خب بگذريم ... فك كنم با چند تا عكس شروع كنيم بد نباشه...   ...
8 شهريور 1396

1393...

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد . . . نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز . . . و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد . . . و به لبخند تو از خویش رها می گردد . . . و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد ... ی دنیا ممنون از مامان علی خوشتیبه... http://alijoon.niniweblog.com ...
1 تير 1393
1806 11 15 ادامه مطلب

حسین و حوسین...

  اسلام علیک یا اباعبدالله الحسین        حسین  بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود... اما افسوس که به جای افکارش... زخمهای تنش را نشانمان دادند... و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند...   .....ادامه ی مطلب..... . . . امسال هم مثل هر سال... همه چیز همان بود ،همان و بس... ازت میخواهم فقط خوب گوش کنی همین و بس....     ١- اول اینکه "حسین (ع )" یکی بیشتر نیست اما "حوسین" متعدد است یعنی هر مداحی برای خودش یک جور "حوسین" دارد تا آنجا که گفته می شود "حوسین " این مداح از "حوسین" آن مداح بهتر است.  2- "حسین"نماز را حتی در بحبوحه جنگ هم در اول وقت ...
29 آبان 1392

كاش تولدم مبارك باشد...

_ دیر نوشت :   ــ سالگرد حدوث فاجعه زیست محیطی بوجود آمدن موجودی عجیب (من) گرامی باد ********* ــ حادثه هیچ وقت خبر نمی کند و من ٢٢سال پیش اتفاق افتادم...   3 شهريور به عبارتی و روایتی تولد من است ...  روايتي كه بس سري دراز دارد...   عقربه های ساعت زودتر از نفس هایمان جابجا می شوند ولی افسوس که تیک تاکشان را هیچ وقت احساس نکردیم. زمانی که سال آخرین لحظاتش را پشت سر میگذارد تازه به یاد می آوریم که چه کارهایی را می توانستیم بکنیم و نکرده ایم. صد افسوس که عقربه ها فقط در علم است که پاد خودشان می چرخند و در واقعیت فقط جلو می روند… مناسبت های زیادی در طول یک سال باعث می شوند ...
6 شهريور 1392

محمد طه...

محمد طاها پیدا شد و به آغوش خانواده بازگشت ...   اخبار تکمیلی در لینک زیر...     http://www.92329.blogfa.com/   محمد طاهای ۹ ماهه  در روز چهارشنبه  ۲۹/۳/۹۲  در تهران خیابان رسالت (۱۶متری دوم مجیدیه) وقتی داخل کالسکه اش در خواب ناز بود از مقابل مغازه ای در چشم به هم زدنی ربوده شد . امیدمان بعد از پروردگار رحمان به شما هموطنان مهربان است که عاجزانه تقاضا داریم هرگونه اطلاعی از محمد طاهای کوچولو بدست آوردید  برای رهایی پدر و مادرش از دنیای غم و ماتم و بازگرداندن محمد طاها به آغوش خانواده اش با شماره تلفن ۰۹۱۹۷۱۳۶۱۴۱ تماس حاصل فرمایید و مژدگانی ارزشمندی دریافت نمایید .   "چنانچه ...
28 مرداد 1392

ناگهان چه زود دیر میشود...

  گاهي چه خوب فقط زنده ام...    از سر صبح بيدارم...    در پي سرگرمي فسقلي براي انجام روزمرگي هايم از اين در ميروم،از آن يكي در بيرون ميآيم...    اما در كمال تعجب پشت هر در ،خان كوچولويي را ميبينم كه تازگي ها آتيلا مامانييان صدايش ميزنم...  نميدانم دوستم دارد ،يا شايد برايش حكم اسباب بازي و چرخ و فلك و شايد هم شهر بازي را داشته باشم ...    هر چه هست عجيب وابسته اش كرده است...    روزمرگي ها گفتم؛...    همان كارهايي كه وقتي تمام ميشوند شب را از ساعت دوازده گذشته است...    فكر كه ميكني ،ميبيني تازه الان يك ربع است كه مداوم نشسته اي...    دلت براي خودت ميسوزد...  براي شوهرت... ...
25 مرداد 1392

یکی از همین روزها...

شازده را میگویم...  همين چندی پیش از دورترها  رسيد:  رسيد و تمام محاسبات زندگيم را عوض كرد...  تمام برنامه هاي ريخته شده...  تمام بايد و نبايد هايم را... تمام فكرها...  و تاريخها...  خب اين هم ي جورش است... . . . و اما خدارا شكر... اين روزها حالمان مثل هميشه خوب است... همه چيز بر وفق مراد است...  لب هايمان ميخندد...  دلمان شاد است و سبک می تپد...  شبها را خوب ميخوابيم،خواب باغ عدل ميبينيم و حسابي خوش ميگذرانيم...  گاهي هم در جستجوي چشمه ي جواني درخت دانش را ميابيم... ميوه ي ممنوعه اش را نميخوريم... بس است ... دل...
28 تير 1392

یکی بود یکی نبود...

این روزها سرمان سخت مشغول همان چیزهایی ست که حسابی شلوغش کرده اند... البته تمام شد... خوب یا بد ...!!؟ علت این چند مدت غیبتمان هم همان بود... دوستان به بزرگیشان ببخشند...   حالا که مینویسم شهرمان بهاریه بهاریست... هوایش خوب -عالی-ناز -مامان... آسمانش گاه و بی گاه دارد... ابری-صاف-بارانی ... نسیمش نسیم عشق و عاشقیست... رنگش سبز و بویش بوی خاک باران دیده... بفرمایید:   از عادات دیرینه ام هنوز دست نکشیده ام... گویی خواب قبل از سه بامداد را برایم ممنوع کرده باشند... مرتضی را که میشناسید او هم با من و همراه با اینترنت و ان گوشی ؛ همان یار همیشگی اش ،همان که وقت و بی وقت اظهار وجود میکند... همان که هر از...
1 تير 1392
2125 0 102 ادامه مطلب